اشــڪِــ پـــنـــهـــاטּ
اشــڪِــ پـــنـــهـــاטּ

گفتم خدايا سوالي دارم...گفت بپرس...پرسيدم چرا وقتي شادم همه با من ميخندند ولي وقتي ناراحتم کسي با من نميگريد؟ جواب داد:« شادي ها را براي جمع کردن دوست آفريده ام ولي. غم را براي انتخاب بهترين دوست....»

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 2 آذر 1391ساعت 11:19 توسط امیـرحسیـن| |

من به آمار زمين مشكوكم!اگراين سطح پرازآدم هاست،پس چرا اين همه آدم تنهاست؟

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 2 آذر 1391ساعت 11:13 توسط امیـرحسیـن| |

اگر يک روز از زندگي من باقي مانده باشد
از هرجاي دنيا چمدان کوچکم را مي بندم و راه مي افتم
ايستگاه به ايستگاه...
مرز به مرز...
پيدات ميکنم کنارت مي نشينم
بهت ميگم تا بي نهايت دوستت دارم...
 
 

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 2 آذر 1391ساعت 11:9 توسط امیـرحسیـن| |

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 2 آذر 1391ساعت 10:57 توسط امیـرحسیـن| |

 

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

بوووووووووووووووووووووووووووووووووس

بووووووووووووووووووووووووووووس

بوووووووووووووووووووووس

بوووووووووووووس

بوووووووس

بووووس

بووس

بوس

 

نوشتـﮧ شده در جمعه 19 آبان 1391ساعت 19:57 توسط امیـرحسیـن| |

1-محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم


2-دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو


3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم


4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و


5-این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید


6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که


7- شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار کوتاه بود اما


8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و


9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم


10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ کس نمیتواند تحمل کند و با این

وضع


11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را


12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم


13-خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان که


14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش


15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر


16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم که


17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش


18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت که دارای کمترین


19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه


20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمتوانم قانع شوم که


21- تو را دوست داشته باشم و شریک زندگی تو باشم .


و در آخر اگر می خواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 18 آبان 1391ساعت 16:53 توسط امیـرحسیـن| |

... پیشنهاد می کنم این داستان رو حتما بخونید ...

 

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

 

 

زود برو ادامه ی مطلبو بخون...


ادامــِﮧ مطلبـــ:
نوشتـﮧ شده در شنبه 13 آبان 1391ساعت 21:1 توسط امیـرحسیـن| |

 

سنگ، کاغذ، قیچی!!!

کدام باشم از تو بُرده ام دنیا؟؟؟


سنگ باشم؟؟؟


یا قیچی؟؟؟


بشکنم یا جدا کنم؟؟؟


کاغذ باشم که تو بنویسی و من اجرا کنم؟


آخ دنیا...!!!


آه دنیا با من همبازی نشو!!

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 11 آبان 1391ساعت 20:38 توسط امیـرحسیـن| |

دختر جوانی پس از شنیدن خبر خودکشی پسر مورد علاقه اش در پل قائم (عج) او نیز در همان مکان خودکشی کرد.

به گزارش خراسان، ساعت ۵ بامداد روز بیست و نهم اسفندماه سال گذشته پسر جوانی که دچار تالمات روحی شده بود، به بالای پل قائم(عج) مشهد رفت و ناان خود را به پایین پل انداخت و در دم جان سپرد. با اعلام ماجرای خودکشی این جوان به مرکز فوریت های پلیسی ۱۱۰، ماموران انتظامی در محل حضور یافتند و تحقیقات خود را در این باره آغاز کردند.
 
به دستور مقام قضایی جسد این جوان که حدود ۲۴ سال داشت، به پزشکی قانونی حمل شد و بررسی ها درباره علت و انگیزه این اقدام ادامه یافت. هنوز ساعاتی از وقوع این حادثه دلخراش نگذشته بود که ماموران انتظامی در جریان خودکشی دختری در همان مکان قرار گرفتند و برای بررسی ماجرا به محل حادثه عزیمت کردند.
 

تحقیقات آنان بیانگر آن بود که این دختر پس از شنیدن خبر خودکشی پسر جوانی که چند ساعت قبل خود را از بالای پل پایین انداخته بود، اقدام به خودکشی کرده است. بررسی های بیشتر نشان داد آنان از چندی قبل با یکدیگر آشنا شده بودند و قصد ازدواج داشتند اما به دلایل نامعلومی ابتدا پسر جوان دست به خودکشی زد و پس از آن نیز دختر ۲۲ ساله به محل حادثه رفت و او نیز در اقدامی مشابه خودکشی کرد.

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 11 آبان 1391ساعت 20:36 توسط امیـرحسیـن| |

 

اجازه هست مردم شهر قصه ي ما رو بدونن؟

 

اسم منو عشق تو رو توي كتابا بخونن؟

 

اجازه هست كه قلبمو برات چراغوني كنم؟

 

پيش نگاه عاشقت چشمامو قوربوني كنم؟

 

اجازه مي دي تا ابد سر بذارم رو شونه هات ؟

 

روزي هزار و صد دفعه بگم :

 

دوست دارم


 

 

 

 

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 11 آبان 1391ساعت 20:30 توسط امیـرحسیـن| |

ساده می گویم عزیزم...
دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست
از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست

 

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 11 آبان 1391ساعت 20:23 توسط امیـرحسیـن| |

عــــــــــــــــشــــــــــــــــق چـیسـت کـه همـه از آن مـیگویند؟؟؟؟؟؟

 

 

ع : عـبـرتـه زنـدگـی

 

ش : شلـاقـه زمـانـه

 

ق : قـصـاص روزگار

 

امـا افـسوس و صـد افـسـوس کـه شـلـاقـه زمـانـه را خـوردم

 

قـصـاص روزگـار را کـشـیـدم

 

امـا عـبـرت نگـرفـتـم

 


نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 11 آبان 1391ساعت 20:18 توسط امیـرحسیـن| |

 

 
 
 
برایدلم، گاهی مادری مهربان ميشوم، دست نوازش بر سرش ميکشم مي گويم :«غصه نخور…»، ميگذرد
برای
دلم، گاهی پدر ميشوم، خشمگين ميگويم: «بس کن ديگر بزرگ شدی…»
گاهی هم
دوستیميشوم مهربان، دستش را ميگيرم ميبرمش به باغ رويا
دلم، از دست من خسته است
 

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 11 آبان 1391ساعت 20:7 توسط امیـرحسیـن| |

هرشب كه فرصت مي كنم جوياي حالش مي شوم

از خويش بي خود گشته و مست خيالش مي شوم

در آسمان آرزو هر دم صدايش مي زنم

چشمم چو بر رويش فتد محو جمالش مي شوم

در هر شب تاريك من بدر است ماه صورتش

از شرم اين ديدار نو من هم هلالش مي شوم

جاريست اشك از ديدگان هرآن كه يادش مي كنم

مقبول درگاهش شوم اشك زلالش مي شوم

سرگشته و حيران شدم دلتنگ و بي ايمان شدم

گويم به هر شيدا دلي خط است و خالش مي شوم

جوياي حالش مي شوم مست از خيالش مي شوم

با اين دل سودائيم رنج و ملالش مي شوم

تاريكي و ظلمت گذشت خورشيد از نو سر كشيد

انگار خواب است اينكه من غرق وصالش مي شوم

نوشتـﮧ شده در دو شنبه 8 آبان 1391ساعت 19:17 توسط امیـرحسیـن| |

کاش قلبم درد تنهايي نداشت
چهره ام هرگز پريشاني نداشت
کاش برگهاي اخر تقويم عشق
حرفي از يک روزه باراني نداشت
کاش ميشد راه سخت عشق را
بي خطر پيمود و قرباني نداشت

نوشتـﮧ شده در جمعه 5 آبان 1391ساعت 18:42 توسط امیـرحسیـن| |

نوشتـﮧ شده در یک شنبه 30 مهر 1391ساعت 18:14 توسط امیـرحسیـن| |

چی بگم که خیلی تنهام میدونی؟

 

یاری ندارم

 

چی بگم که غیر غصه دیگه دلداری ندارم

 

هیچکسی نداد جواب این سوال بی جوابم

 

هر کی اومد دو سه روزی از دلم بازیچه ای ساخت

 

دلم هم مثل عروسک ساده بود دل به دلش ساخت

 

گله و گله ای نیست بی وفایی رسم عشقه

 

عاشقا تنها میمونن تنهایی مرام عشقه

نوشتـﮧ شده در جمعه 28 مهر 1391ساعت 20:43 توسط امیـرحسیـن| |

یک جرعه از چشمان تو از من دلم را می خرد


یک خنده بر لبهای تو هوش از سر من می برد


متن تمام شعر من با عشق معنا می شود

بی تو وجود خسته ام تنهای تنها می شود


وقتی دلم را یاد تو طوفانی و تر می کند

حال مرا مهتاب هم همواره بدتر می کند


امشب کجا خوابیده ای ؟ آیا کدامین گوشه ای؟
 

در خلوت شبهای من ، تو در کدامین کوچه ای؟

نوشتـﮧ شده در جمعه 28 مهر 1391ساعت 20:34 توسط امیـرحسیـن| |

 

בلـَ ــمــ

رُمـآטּِ عـ میخــواهـَـב

که تـــ ـو

آن  بالـآ بلــ ـنـב ِ سینهـ ستـَ ـبرَش بـآشے

و مَـ ـن

پسركي سر بـه هـَـ ـوا

کــ ه با تمـآمـِ سر بـه هــ ـوا بودטּ ـهایـَش

به راه آورב    تـــو   و   دلــَ ـت   را

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 27 مهر 1391ساعت 21:25 توسط امیـرحسیـن| |

صبر كردن درد ناك  است...

 

و فراموش كردن دردناكتر..

 

ولي از اين دو دردناكتر اين است كه

 

نداني بايد صبر كني يا فراموش ..

نوشتـﮧ شده در پنج شنبه 27 مهر 1391ساعت 21:23 توسط امیـرحسیـن| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد


طراحے: امیرحسین