اشــڪِــ پـــنـــهـــاטּ
اشــڪِــ پـــنـــهـــاטּ

درد یعنی :

سر آدم به همان سنگی بخورد

که

به سینه می زد

 

نوشتـﮧ شده در یک شنبه 15 مرداد 1391ساعت 13:7 توسط امیـرحسیـن| |

سکوت میکنم. نه اینکه دردی نیست.. گلویی نمانده برای فریاد

نوشتـﮧ شده در یک شنبه 15 مرداد 1391ساعت 13:3 توسط امیـرحسیـن| |

بغض کن ...
گـریـه کن ...
سیگـار بکش ...
ولی با آدم نامرد درد و دل نکن !!!

نوشتـﮧ شده در یک شنبه 15 مرداد 1391ساعت 12:55 توسط امیـرحسیـن| |

مدتهاست نه به آمدن کسی دلخوشم نه از رفتن کسی دلگیر

بی کسی هم عالمی دارد

نوشتـﮧ شده در یک شنبه 15 مرداد 1391ساعت 12:34 توسط امیـرحسیـن| |

خدایا کدام پل در آسمانت شکست که هیچکس به آرزویش نمیرسد؟؟؟؟؟؟

نوشتـﮧ شده در چهار شنبه 11 مرداد 1391ساعت 18:25 توسط امیـرحسیـن| |

غـــــــَـــم که نوشتــــن نـــَدارد نـفـــــــوذ مـی کنـد در استخــــوان هایـت جاســـوس می شـود در

قلبـَـــت ... آرامـــ آرامـــ از چشــم هایـَـــت مـی ریـزد بیــــرون ...

نوشتـﮧ شده در سه شنبه 10 مرداد 1391ساعت 13:9 توسط امیـرحسیـن| |

وقتی تمام شیرها پاکتی اند وقتی همه ی پلنگ ها صورتی اند وقتی پهلووناش دوپینگی اند ایراد مگیر عشق ها ساعتی اند!!!!!!!

نوشتـﮧ شده در سه شنبه 10 مرداد 1391ساعت 13:6 توسط امیـرحسیـن| |

سلامتی اونایی که از هر انگشتشون یه هنر میریزه... میرنجونن... میسوزونن... میشکونن... له میکنن... نابود میکنن...

و سلامتی اونایی که جز دوس داشتن این موجودات هنرمند باهمه وجودشون هیچ هنر دیگه ای ندارن..

نوشتـﮧ شده در سه شنبه 10 مرداد 1391ساعت 13:3 توسط امیـرحسیـن| |

از “ماندن” که چیزی نمیدانی لااقل درست ” رفتن” را یاد بگیر . . .

نوشتـﮧ شده در سه شنبه 10 مرداد 1391ساعت 13:2 توسط امیـرحسیـن| |

چند روز است دائم به زير دل ات فکر ميکنم ... خوشي ها دقيقأ کجايش زدند که راحت قيد همه چيز را زدي؟!!!

نوشتـﮧ شده در سه شنبه 10 مرداد 1391ساعت 12:59 توسط امیـرحسیـن| |

تو دنیایی که جای آرزوهاست
کسی جز تو منو عاشق نمی خواست
بیا تا تکیه گاه من تو باشی
دلم مثل خودت تنهای تنهاست....

 

نوشتـﮧ شده در سه شنبه 10 مرداد 1391ساعت 12:11 توسط امیـرحسیـن| |

 دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد

 

این موج عاشق کار با ساحل ندارد

 

باید ببندم کوله بار رفتنم را


مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 


ادامــِﮧ مطلبـــ:
نوشتـﮧ شده در دو شنبه 9 مرداد 1391ساعت 13:47 توسط امیـرحسیـن| |

حریقی به جانم زدی با نگاهت / دلم را ربودی تو با روی ماهت

 

سیاهی برفت از تمام جهان / چو دیدم به یک لحظه چشم سیاهت .

نوشتـﮧ شده در دو شنبه 9 مرداد 1391ساعت 13:43 توسط امیـرحسیـن| |

دوستی اتفاق است ، جدایی رسم طبیعت

طبیعت زیباست ، نه به زیبایی حقیقت

حقیقت تلخ است ، نه به تلخی جدایی

جدایی سخت است نه به تلخی تنهایی . . .


ادامــِﮧ مطلبـــ:
نوشتـﮧ شده در دو شنبه 9 مرداد 1391ساعت 13:39 توسط امیـرحسیـن| |

من مست غم عشقم با خنده خمارم کن ، صیاد اگر هستی با بوسه شکارم کن . . .

نوشتـﮧ شده در دو شنبه 9 مرداد 1391ساعت 13:35 توسط امیـرحسیـن| |

خدایا اندكی نفهمی عطا كن،كه راحت زندگی كنیم!

مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمون نیاوردیم...!

نوشتـﮧ شده در دو شنبه 9 مرداد 1391ساعت 13:0 توسط امیـرحسیـن| |

سفر از فاصله ی دور حکایت دارد     خسته با رفتن احساس رفاقت دارد


چه صمیمانه به درگاه خدا میگویم      که
دلم از دوری دوست شکایت دارد

نوشتـﮧ شده در دو شنبه 9 مرداد 1391ساعت 12:50 توسط امیـرحسیـن| |

صخره به مــــــوج گفــــــــت:

هــرگــــــــــــز عاشـــــــــــق شــــده ای؟

مــــــوج آهــــــــــــــــی کشیــــــــــــد و گفـــــــــــت:

ایـــن همــــــــــــه ســــــــــال، ســــــرم را

بـــه سیــــنـــــــــــه ات کوفـتــــــــــم،نــفــهــمـــــیــــــــــــدی؟

 

 


ادامــِﮧ مطلبـــ:
نوشتـﮧ شده در دو شنبه 9 مرداد 1391ساعت 12:28 توسط امیـرحسیـن| |

نوشتـﮧ شده در دو شنبه 9 مرداد 1391ساعت 10:33 توسط امیـرحسیـن| |

خداپرسید:میخوری یا میبری؟ ومن پاسخ دادم :میخورم!

چه می دانستم لذتها را میبرند،حسرتهارامیخورند.

نوشتـﮧ شده در دو شنبه 9 مرداد 1391ساعت 10:3 توسط امیـرحسیـن| |

صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 16 صفحه بعد


طراحے: امیرحسین